این روزها دل و  دماغ نوشتن ندارم... کلا از همه جا کوچ کردم.... آدم ها انگار تنهاترم می کنن...

ترجیح می دم نگاه کنم و سکوت ... مجال گفتنی نیست و گوشی که بشنود...

راستی دلم چقدر خالی است... خالی از احساس ...

چه خوب است داشتن کنج خلوتی که هیچ آشنایی راهش را نمی داند... که بنویسی و نهراسی از خودت بودن...

به گمانم از خدا هم این روزها گلایه مندم...

سپرده بودم خودم را به او...

حالا احساس می کنم دستم را گرفته برده با خودش تا ناکجا آباد دل...

آنجا که هیچ کس را یارای راه یافتن نبود...

رهایم کرده...

برگشته... شاید هم گوشه ای نشسته به انتظار!

که برگردم... که پیدایش کنم...

و چقدر خسته ام از رفتن... بازگشتن ! یافتن... از انتظار... از انتظار... از انتظار...

از این رویای ناتمام خسته ام...

از همه ی خواستنی هایی که محقق نشد...

از دیر رسیدن... نرسیدن... نداشتن... نشدن...

غمگینم از دنیایی که مرا و دلم را آنگونه که هست نمی پذیرد... پس می زند رویاهای همچون منی را که تنها به داشتن دلی تنها و خاطری آرام هم دلخوش است... خسته ام از پوستینی که برای من نیست... اندازه ی من نیست... و چه خوش است رهایی... رهایی از بند روزگاری که مرا و دلم را آنگونه که شایسته تر است نمی خواهد.

گاهی که نه! همیشه وقتی در خلوتم زیر و رو می کنم وجودم را ، این تنهایی محض و روحی که هرگز مجالی برای عاشقی پیدا نکرد آزار می دهد مرا... می توانستم عاشق باشم، عاشقانه زندگی کنم و برای هر لحظه از زندگی تشنه باشم... می توانستم دوست بدارم و دوست داشته شوم... می توانستم این همه احساس را جایی و شاید برای کسی خرج کنم... برایش شعر بگویم و مخاطب نوشته هایم باشد... ولی دروغ چرا ، برای دلی که نمیداند هر آمدنی را رفتنیست و هر کسی که آمد فقط مسافریست... چرا آشنایی !

حصارهایم را هر روز افزون تر کردم و تنهایی ام را بیشتر... نشستم ! تنها ! و نپرسیدم از دلم که چرا؟ نفهمیدم این سالها را چرا بریدم از طول زندگی... که به کجا کوک بزنم دو روزه ای را که مال من نبود...

خسته ام زیاد از بودن در قالب آدمی که هیچ وقت شبیه خودم نبود... از بودن میان جماعتی که هیچ کدامشان مثل من نبودند مثل من فکر نکردند و نخواستند حتی برای لحظاتی من را، احساسم را، روح بیقرارم را درک کنند.  بفهمند باورم کنند... و اینچنین بود که دلم تنها ماند... برای همیشه !

از گفتن این همه گلایه این همه درد این همه نیاز خسته ام ! خطوط پیشانی ام خبر از دلی دارد که پیر می شود در حسرت یک کلام یک نگاه بی آنکه رفتن را خواسته باشد بی آنکه دلیل این همه جستن را دریابد... خسته ام از دلی که هرگز آرام نگرفت و آغوشی که همیشه کسی را کم داشت بی آنکه بشناسد محرمش را دلش را و کسی را که سر بر زانوانش آرام گیرم...

مرا زندگی بدان گونه که باید نبوده است و رویای نا تمامی که توان سرانجامش نیست... 

هیچ راضی ام نمی کند آنچه که هست و هیچ راهی برای رسیدن به آنچه که می خواهم... من از سازش قلبم با زندگی هم خسته ام! شاید اگر سرکشی بلد بودم می توانستم خود را رها کنم از هست ها و به بودن هایی جدید بیاندیشم... 

هستم این روزها بی صدا و ساکت... گوشه ای خلوت کرده ام بی آنکه کسی را یارای ورود به وجودم را داشته باشد. می دانی این روزها آدم های دوست داشتنی کم شده اند، بهانه های دوستی ها سخت دلگیر تر می کند آدمها را... دوست دارم گوشه ای خلوت کنم... بی هیچ آشنایی! که این روزها آشنای جان کیمیایی دست نیافتنی است... 

حال خوشی ندارم و به گفتن نمی آید حرفهایم!

گاهی کم می آورم! وقتی بیش از آنچه که باید از روحم کار می کشم! درست مثل حالا که خسته ام و دلم خواب می خواهد...

و دلتنگ که هیچ آغوشی را این روزها کم ندارم!

و دوستی که بتوانم دقایقی کنارش بنشینم و بگویم برایش از حرف هایی که به گفتن نمی آیند!

گاهی چونان این روزهای من حسابی باور می کنم که رفیقانم نیستند!

یا خسته اند و کنج عزلت گرفته اند چون من! و یا... دیگر نمی خواهم برای کسی بگویم! حتی بنویسم! نوشتن هم یاری نمی کند با دلم!

دلم تنگ است!

و چونان سال های دور متوقع! با این تفاوت که آن روزها نمی دانستم که پر توقع هستم! اما حالا! خوب می دانم که زیاده خواهم! دلخورم از خودم، از آدمی که حالا پیر شده! و هنوز خیلی چیزها یاد نگرفته... که واقع بین باید باشد!

نخواهد! نجوید! نگوید!

می دانم و حد می زنم دلی را که سر به راه نمی شود!

خسته ام! از خودم، از کودک رنجوری که یادش می رود دیگر بزرگ شده! شهر و آدم ها عوض شده اند!

دیگر آدم ها رویاهای خوشی نیستند که بتوان با آنها مدارا کرد!

حالا زمانه ای شده که باید بپذیری! حرفها از جنس آسمان نیست! زنی که مرد راه باشد افسانه ای است! و زندگی آنقدرکوتاه شده که باید از خواب نوشین بلند شد!

در آینه دوباره خود را دید و به صبح سلامی دوباره داد!

دلم کنج خودش را می خواهد. بگریزم از مردم. بمانم در خانه میان رویاهای غمگینم و نبینم آدمهایی را که هرچه می کنم نمی توانم دیگر دوستشان داشته باشم! که نبوده اند دوستان خوبی برای دلم!

غمگینم! از جماعتی که دوست ندارم بشناسمشان! دوستشان ندارم! و عجیب غریبه ام با یک یک شان!

چونان کودکان بهانه می گیرم و گریه می کنم!

این روزها دلنازک شده ام!

نبوده ام اینچنین! حکایت دل من! حکایت شتری است که تاب وزن پری را نمی آورد و کمر می شکند!

خسته ام!

خسته ی راهی که دوست داشتم از آن برنگردم!

خسته ی مردمانی که میانشان تنهایم!

خسته ی رنجهایی که از آن من نیست اما بر دوش می کشم شان!

خسته ی حرفهایی که در من زاده می شوند و پیش از آنکه مرهمی یافته باشم برایشان می میرند در حسرت شنیده شدن!

و تنی که دوست دارد آرام بگیرد. نفس تازه کند!

و روحی که همچنان در غربت شکفتن هزار بار می میرد و دوباره ...

و شانه هایی که دیگر دوست ندارم بلرزند بر شانه ی هیچ غریبه ای....

دوست داشتم بنویسم از احساس های شگفتی که تجربه کردم ...

بنویسم از دلی که سپردم و احوالی که خوش بود!

اما... نشد !!!

همیشه حسی در من کم بود اما بود! حس می کردم اش اما نمی فهمیدم نامش چیست... همیشه دوست داشتم کسی را آنچنان دوست داشته باشم که بی او نفس کشیدن ناممکن شود... دوست داشتم نگاهم با نگاهی گره می خورد و هیچ کس را یارای گشودن آن گره نبود... همیشه دلم می خواست عاشق باشم و عاشقی کنم! نشد. که چنین شود... بارها آدم ها را دوست داشته ام برایشان از جان گذشته ام.فداکاری کرده ام. کنارش با علاقه زیسته ام. دستشان را به مهر فشرده ام اما ! هیهات اگر عاشق بوده باشم ...همیشه از عادت ترسیده ام از گم شدن میان لحظه های شور و شوق... همیشه ترسیده ام از وابستگی... از انتظار! من فقط دوست داشتم عاشق باشم اما! شهامت عاشقی را نداشته ام بی شک!

همیشه گرداگرد خودم را با حصار پوشاندم. مراقب بودم تا کسی از غار تنهاییم عبور نکند... همیشه در پس احساس شوق ام راضی بودم از دلی که سپرده نشد.

حالا! غمگینم! از دلی که پیر شد! و تنها ماند! برای دلی که هرگز نخواست خودش باشد... از آدم ها خسته ام... و به قول شاعر من از میان همه ی شما منتظر کسی بودم که هرگز نیامد...

از این همه دوگانگی روحم خسته ام! از رنج تنهایی و جماعتی که می توانستم بیشتر دوستشان داشته باشم...

خسته ام از مردمانی که خالی اند... می نشینم کنار خاطرشان و می بینم که چقدر ضعیف اند... آدمهایی که نه احساس های محکمی دارند و نه باورهایی که بدان پایبند بمانند...

خسته ام از این همه غربت... خیال هیچ یک از عزیزانم حالم را خوش نمی کند... از خودم که گلایه هایم را پایانی نیست... و سرنوشتی که مدتهاست به باد سپردمش... می وزد و روح مرا پی هیچ می برد...

می دانم که ره به ناکجا اباد است اما! چه کنم که چندان فرقی ندارد که به کجا باید رفت وقتی که هیچ راهی به تو ختم نمی شود...

کسی دیروز می گفت پیش از رسیدنت نفهمیده بودم که چقدر تنهایم! و راست می گفت که این روزها بیشتر از همیشه تنهایم!

پرت شده ام میون خاطرات تلخ و شیرینی که رنگ کهنه گی گرفته اند اما هنوز هم توان از پا در آوردنم را دارند... مانده ام میان جماعتی که فکر می کردم می شود دوست شان داشت و دوستی کرد اما... خالی بودند از رویاهایی که در سر داشتم... دلم عجیب گرفته برای نبودن. برای از یاد بردن تمام لحظاتی که می توانست خاطره ای خوش باشد... خسته ام! چونان همیشه...  دیگه از خستگیام خسته شدم ...!


جام از دست که افتاد شکست
یار بد مست زما رست که رست
چونکه پیمانه ی ما بی می دید
سر پیمانه شکن بست که بست
گفتمش لختی حذر کن نرو با من بنشین
گفت ما را غم پیمانه شکن نیست که نیست
گفتمش جام می ات بر لب من چند بگیر
گفت این سهم زما نیست  که نیست
گفتمش معرفت یار به میخانه نشینی نبود
گفت کو یار وفادار ؟ مرامی به کفم نیست که نیست

گفتمش به که چنین جام شکست

گفت این جام بهانه است ! دلی نیست که نیست

گفتمش با تو چه شبها که سحر کردم و مست ات کردم

گفت مستی زمی ات بود زتو نیست که نیست...

در میخانه گشودم که رهایی یابد

گفت این معرفت ساغر و می نیست که نیست

گفتمش با دل رنجور بمان هیچ مگو

گفت مستی! خبر از حال من زارت نیس

گفتمش جام می ام گرچه شکسته است نرو

گفت این وعده زمن نیست که نیست....