چشم هایت را از یاد برده ام، گرمای نفست را خاطرم نیست، اسمت را نمی شناسم و گویی فقط رویای نیمه شب پاییزی من بوده ای...

حالا رفته ای و گویی هیچ وقت نبوده ام
...

دلتنگ می شوم، هر لحظه، هر ساعت، هر روز، هر ماه...

و هیچ کس نمی داند شمار این درد جانکاه چقدر ریشه دارتر از نبودن عزیزی می تواند باشد...

دلتنگ می شوم، اما حاضر به دیدن حتی عکسی از تو نیستم، عطرت را از یاد برده ام و هیچ آدمی را نفس نمی کشم
...

یک جایی از قلب خالی مانده که اشتیاقی به پر کردنش نیست حتی فراموش کردنش، خالی ام...از عاطفه و خشم...گیج و مبهوت بین بودن و نبودن...

هرگز بر نمی گردیم بهم...

در گوری آرمیده ایم که صور اسرافیل هم بیدارمان نخواهد کرد...

به لحظه لحظه ها فکر می کنم و احساس می کنم چقدر عشق غبطه خورده به من در این سال های شیدایی
...

دل و دین و دنیا را به بازی گرفتم تا زندگی موسیقی دلنواز مرا بنوازد
...

و خدا چقدر تعجب کرده از حال غریب من
...

و من
!

دیگر خوابت را نمیبینم
!

صدایت را گوش نمی کنم
!

و چشم هایم به ندیدنت خو کرده
...

و غم انگیز است حال من ...وقتی که نمی دانم بی تو چه کنم
...

آماده بودم عاشقی را زندگی کنم!  تصویری از حیات واقعی بکشم و زندگی را رنگ خدایی بزنم
...

حالا کارم را کرده ام ...خسته نیستم، هیجانی ندارم و زندگی را باید با صبوری به سرمنزل برسانم...

میبینم مرگ نشسته رو به رویم...چپوقش را می کشد، عمیق...

و نگاه می کند به من که صبورانه در حال جمع کردن بساط دنیا هستم...

برای چشم هایم مرثیه می خوانم...بوی خاک خیس را دوست دارم...گل آدمی را باید تر کرد...به اندوه فراق
...

و غم انگیز است که تمام عمر از وحشت نبودن ات خوابم نمیبرد.. .به صدا کردنت بیمار شده بودم و حضورت بهانه ی رضایت از هستی بود...

غم انگیز است که نمی دانم اگر این ها معنای عاشقی بود چگونه به سادگی دل بریدم...چطور به ندیدنت و نبودنت خو کردم...

گفته بودم آدم ماندن نیستی ... می دانستم دل بریدن بلدی
...

من اما مومنانه حضورت را تمنا می کردم از خدا
...

می خواستم قاعده ی دنیا را عوض کنم
...

یادم رفته بود که خدا بعضی ها را فقط برای تنهایی دنیا آفریده.. .که حیات شان با غربت دنیا معنا می یابد
...

دراز می کشم و بالش خیس ام را بغل می کنم...به آغوشی میخزم که نیست، نبوده، یادم نیست چطور احساسش کرده ام
...

خودم را میخوابانم
...

و فکر می کنم چطور خوابی را سال ها دیدم و بیدار نشدم
...

برای چشم هایم مرثیه بگو
...

گل آدمی را به اشک،  تر باید کرد
...

برایم از عشقی بگو که نداشتم
...

و رویایی که زیادی باورش کردم
...

مرا خواب کن که بیداری اندوه بزرگی است در این شام آخر...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد